عشقولانه

 

 

تمام شعرهای جهان

 

 

            شبیه تواند!

 

 

                        تواما

 

                             پشت استعاره ای ایستاده ای

 

 

                                 که به ذهن هیچ شاعری نخواهدرسید!

عکسهای زیبا از تنهایی

 

 

نوشته شده در سه شنبه 4 مهر 1391برچسب:,ساعت 23:12 توسط تنها|


آهاے همیشگے ترینم!

 


تمام فعل هاے ماضے ام را ببر..
 

چہ در گذر باشے
 

چہ نباشے
 

براے من استمــــــــــــــــــــــرارے
 

خواهے بود..
 

من هر لحظه تو را صرف مے کنم!

 
 
 
 

 

 

 

نوشته شده در یک شنبه 1 مرداد 1391برچسب:,ساعت 12:10 توسط تنها|

 

 

سرم را نه ظلم

 

 

 

 می تواند خم کند



 

نه مرگ

 

 

نه ترس

 

 

سرم فقط برای بوسیدن دست های تو

 

 

خم می شود....

 

 

 

 

 

"امَّن یُجیب" های دلم را

 

 


گره زده ام به کلماتت

 

 


وروانه ی آسمان کرده ام

 

 

 


من مطمئنم

 

 

 

خدا تو را  برای  دلم  نگه  می دارد ...

 

 

 

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 28 ارديبهشت 1391برچسب:خم,ساعت 22:43 توسط تنها|

 

 

درخيــــــــــــال ديگري مـي رفتـــــــــــ

  

           

              ومــــــــــــــن

 

 

 

چه عاشـــــــقانه كاســـــــه آب پشت سرش خالي

 

     

              ميـــــــــكردمـ !!!

 

 

 

 

نوشته شده در شنبه 26 فروردين 1391برچسب:,ساعت 18:26 توسط تنها|

 

مدادبه دست مي گيرم...

 

 

صفحه ي سفيدكاغذ...

 

 

مي خواهم ازتو نقشي بكشم!

 

 

چشم چشم دو ابرو...

 

 

تاهمين جاكافيست!

 

 

مي نشينم سيرنگاهت مي كنم...

 

نوشته شده در دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:,ساعت 1:26 توسط تنها|

 

خالی ام ازحرف

 

پرم ازدلتنگی

 

تشویش هجرت باران

 

خسته ام ازاندیشه...دلگیرم ازسوالات بی انتها

 

آلوده ام به روزمرگی

 

دورم ازعشق

 

بی میلم به گفتن یانگفتن

 

 حنجره رارغبتی به فریاد نیست 

 

تلخم...ناپاکم...مبهوتم...چرکینم ...خشمناکم

 

ازخودفرسنگهافاصله دارم..فاصله ای که کم نمی شود

 

درعذابم..درتب وتابم..درالتهابم خسته ام...خسته ام ازتکرار...ازتکرارلبخندبی ریشه!میان

 

این دردتا درد بعدی..

 

فرسوده ام..رنجورم..خسته ام..خسته ام..

 

کجاست بارانی ازعطوفت بی منت تا نمناکم کند..کجاست دستی تا بگیرد دستم ازروی مهر..

 

کجاست آن درکه به نور بازشود

 

کجاست باران

 

کجاست...

 

 

 

نوشته شده در شنبه 6 اسفند 1390برچسب:,ساعت 12:51 توسط تنها|

1234.jpg

نوشته شده در دو شنبه 10 بهمن 1390برچسب:,ساعت 22:28 توسط تنها|

 

...✿ツ رقاص ڪـﮧ باشے ، دیگر آهنگ خاصے مــعنے ندارد



بـا هـر آهنگے بـاید برقـصے !!!Love Icons


و ایـن روزهـا . . .



چه بـد آهنگــ هایـے مےزنـد روزگــــار ،Love Icons



و مـن . . .


هر روز برایش مےرقــصم . . .!!!✿ツLove Icons

 

نوشته شده در چهار شنبه 7 دی 1390برچسب:,ساعت 22:21 توسط تنها|

باید بدجنس باشی..!! تا عاشقت باشن……!!

باید خیانت کنی………!! ………. تا دیوونه ات باشن…!!

باید دروغ بگی……………!!……..تا همیشه تو فکرت باشن…!!

باید هی رنگ عوض کنی……!!…………..تا دوسِت داشته باشن…!!

اگه ساده ای …!!…اگه باوفایی…!!….اگه یک رنگی…!!………همیشه تنهایی

 

 

 

داروخانه ها را بیهوده نگردید


درمان ندارد

درد را از هر سو که بخوانی درد است

آینه « نامرد » را«درمان » می کند

و درد

… همچنان درد است…

 

 

 

نوشته شده در جمعه 11 آذر 1390برچسب:,ساعت 21:45 توسط تنها|

 

زخم شدم

 

 

شیشه به زخمم نشست

 

 

شیشه شدم

 

 

سنگ سرم را شکست

 

 

یا رب اگر سنگ شوم لحظه ای

 

 

بر دل این سنگ چه خواهد گذشت؟؟؟

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته شده در سه شنبه 24 آبان 1390برچسب:,ساعت 21:39 توسط تنها|

 

   

      همیشه حرارت لازم نیست،

 

 

 

 

 

گاهی از سردی یک نگاه می توان آتش گرفت!!!

 

 

 

 

نوشته شده در دو شنبه 25 مهر 1390برچسب:,ساعت 15:35 توسط تنها|

 

 

دل است دیگر

 

 

یا شور می زند

 

 

یا تنگ می شود

 

 

یا می شکند

 

 

آخر هم مهر سنگ بودن می خورد به پیشانی اش ...

 

 

 

 

نوشته شده در شنبه 9 مهر 1390برچسب:,ساعت 23:30 توسط تنها|

 

   باران باشد ،

 

    تو باشی ،

 

    و یک خیابان بی انتها...!!!

 

    به دنیا می گویم : خداحافظ...

 

 

 

 شیشه ی  پنجره را باران شست

 

زیر چتر غم من را هرگز...

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 30 شهريور 1390برچسب:,ساعت 22:43 توسط تنها|

 

 

 

بترسید از آدم هایی که

 

 

 

 

عاشق نیستند؛

 

 

 

 

اما

 

 

 

 

عاشقی را بلدند!

 

 

 

 

 

گاهے دلمـ از ـهر چه آدمـ است مے گیرد...!


گاهے دلمـ دو کلمه حرف مهربانانه مےخواهد...!


نه به شکل ِ دوستت دارم و یا نه بــ ِ شکل ِ بے تو مے میرمـــ...!


سادهـ شاید ، مثلــ دلتنگـــ نباشــ... فردا روز دیگر ے ست !

 

 

نوشته شده در یک شنبه 20 شهريور 1390برچسب:,ساعت 23:17 توسط تنها|

رویای بارانی

 

  

باز باران آمده تا در زیر آن قدم بزنم

باز دلم گرفته تا همراه با باران اشک بریزم

باز دلتنگی به سراغم آمده تا به یاد تو بیفتم

باز بی قراری و باز هم چشم انتظار

احساس من در این روز بارانی ، احساسی به لطافت باران ، به رنگ آبی

آرزویی در دلم مانده ، شبیه حسرت ، شاید هم یک رویا

آن آرزو تویی ، که حتی لحظه ای اندیشیدن به این آرزو

مانند لحظه پریدن است ، مانند لحظه زیبای به تو رسیدن است

شیرین است آرزوهای عاشقانه ، به شیرینی لبهای تو ،  

باز هم باران مرا به رویاها برده ،

خیس کرده قلب عاشق مرا با قطره های مهربانش، دیوانه کرده این هوا ،

قلب مرا ، چه زیباست قدم زدن به یاد تو در زیر قطره های بی پایانش

باز باران آمده تا یاد مرا در دلت زنده کند، تا به یاد آن روز به زیر باران بیایی

تا  عطر حضور تو بیاید در آسمان آبی احساس تا باران بیاورد

عطر تو را به سوی من ، تا زیباتر کن آن احساس عاشقانه من

یک لحظه های چشمهایم را بر روی هم گذاشتم ،  

قطره های باران بر روی گونه ام سرازیر میشد ،

به رویاها رفتم ، دلم برایت تنگ شده بود خواستم برای یک لحظه تو را در رویاها ببینم

تا آتش دلتنگی هایم کمی کمتر شود ، تا دلم باز هم به عشق دیدنت آرامتر شود ،

پرنده از شوق این باران با دیدن دیوانه ای مثل من ، عاشقتر شود!

من و بودم سکوت بود و تنهایی و آسمان،تنها می آمد صدای قطره های باران

سکوت رویاهای مرا به حقیقت نزدیک میکرد ، این باران بود که مرا در رویاها برای دیدن تو همراهی میکرد

تو را دیدم ، نمیدانستم درون رویاهایم هستم ، از آن شاخه به سوی تو پریدم ،

تو را در آغوش خودم کشیدم ،گفتم که دلم برایت تنگ شده بود عزیزم

از آن رویا بیرون آمدم ، حس کردم دلم آرامتر شده ، تو در کنار منی و باران تمام شده...

مهدی لقمانی 

 

 

نوشته شده در یک شنبه 6 شهريور 1390برچسب:,ساعت 22:8 توسط تنها|

راز

زندگی باید کرد

            گاه با یک گل سرخ

                                 گاه با یک دل تنگ

گاه باید رویید

                  در پس این باران

گاه باید خندید

                  بر غمی بی پایان...

نوشته شده در یک شنبه 19 تير 1390برچسب:,ساعت 20:8 توسط تنها|

 

ای کاش می شد فهمید در دل آسمان چه می گذرد

 


که امشب با ناله ای بغض آلود

 

 


بر دیار این دل خسته

 


اشک می ریزد

نوشته شده در یک شنبه 19 تير 1390برچسب:,ساعت 19:58 توسط تنها|

 

 

غریبه...

 

 

 

 

دست مرا بگیر که باغ نگاه تو

 

 

 

 

چندان شکوفه ریخت که هوش از سرم ربودٰ

 

 

 

 

من جاودانی ام که  پرستوی بوسه اتٰ

 

 

 

 

بر روی من دری ز بهشت خدا گشود!

 

 

 

 

اما چه می کنی

 

 

 

 

دل را که در بهشت خدا هم غریب بود...؟  

 

فریدون مشیری

 

 

 

 

 

نوشته شده در دو شنبه 13 تير 1390برچسب:,ساعت 22:27 توسط تنها|

دنیا دیوار های بلند دارد و درهای بسته که دور تا دور زندگی را گرفته اند نمی شود از دیوارهای دنیا بالا رفت.نمی شود سرک کشید و آن طرفش را دید. اما همیشه نسیمی از آن طرف دیوار کنجکاوی آدم را قلقلک می دهد .

کاش این دیوارها پنجره داشت و کاش می شد گاهی به آن طرف نگاه کرد. شاید هم پنجره ای هست و من نمی بینم. شاید هم پنجره اش زیادی بالاست و قد من نمی رسد با این دیوارها چه می شود کرد؟


می شود از دیوارها فاصله گرفت و قاطی زندگی شد و می شود اصلا فراموش کرد که دیواری هست و شاید می شود تیشه ای برداشت و کند و کند ... شاید دریچه ای، شاید شکافی، شاید روزنی ....




همیشه دلم می خواست روی این دیوار سوراخی درست کنم. حتی به قدر یک سر سوزن، برای رد شدن نور،برای عبور عطر و نسیم،برای ... بگذریم. گاهی ساعتها پشت این دیوار می نشینم و گوشم را می چسبانم به آن و فکر می کنم؛ اگر همه چیز ساکت باشد می توانم صدای باریدن روشنایی را از آن طرف بشنوم. اما هیچ وقت، همه چیز ساکت نیست و همیشه چیزی هست که صدای روشنایی را خط خطی کند .


دیوارهای دنیا بلند است، و من گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار. مثل بچه ی بازیگوشی که توپ کوچکش را از سر شیطنت به خانه ی همسایه می اندازد.به امید آنکه شاید در آن خانه باز شود. گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار :



(آن طرف ، حیاط خانه ی خداست)



و آن وقت هی در می زنم، در میزنم، و میگویم: "دلم افتاده توی حیاط شما.می شود دلم را پس بدهید ..." کسی جوابم را نمی دهد،کسی در را برایم باز نمی کند. اما همیشه، دستی، دلم را می اندازد آن طرف دیوار .همین. و من این بازی را دوست دارم. همین که دلم پرت می شود آن طرف دیوار ... آنقدر دلم را پرت می کنم تا خسته شوند، تا دیگر دلم را پس ندهند. تا در را باز کنند و بگویند: بیا خودت دلت را بردار و برو. آن وقت من می روم و دیگر بر نمی گردم .....

نوشته شده در جمعه 3 تير 1390برچسب:,ساعت 11:1 توسط تنها|

پیچ و خم های

این سلول های خاکستری

بد جور به پروپای حوصله ام می پیچد

اصلا انگار درک این مزه ی سرد کلمات فلسفی به ظاهر آشفته

هضمش کمی صقیل است

چطور می شود جریان راه کبود ترین منطق بعضی وقتها را از کار انداخت؟

و باز آن تکرار ملموس خواستنی ولی پر ز انزجار را در آغوش گرفت

تفکرم به من سقلمه می زند که چندان این هوست سخت نیست

هوار می زند مرا که تو برو

وانگهی در آن سر بخار رگ هایت

بی تابانه منتظر قهوه ی تلخ بی چون و چرا باش

پرنده ی سفید نفس هایم مزه مزه لمس می کند

نوشته شده در جمعه 3 تير 1390برچسب:,ساعت 10:44 توسط تنها|


آخرين مطالب
» خيالـ ...
» دفترنقاشي من...
» باران
» ســــردی نگـــــاه
» دل است دیگر ...
» بــــــاران بــــاشــــــد...
» غریبه....
» دنیا
» یارقاصدی

Design By : Pichak