تمام شعرهای جهان شبیه تواند! تواما پشت استعاره ای ایستاده ای که به ذهن هیچ شاعری نخواهدرسید!
سرم را نه ظلم می تواند خم کند نه مرگ نه ترس سرم فقط برای بوسیدن دست های تو خم می شود.... "امَّن یُجیب" های دلم را خدا تو را برای دلم نگه می دارد ...
درخيــــــــــــال ديگري مـي رفتـــــــــــ ومــــــــــــــن چه عاشـــــــقانه كاســـــــه آب پشت سرش خالي ميـــــــــكردمـ !!!
مدادبه دست مي گيرم... صفحه ي سفيدكاغذ... مي خواهم ازتو نقشي بكشم! چشم چشم دو ابرو... تاهمين جاكافيست! مي نشينم سيرنگاهت مي كنم... خالی ام ازحرف پرم ازدلتنگی تشویش هجرت باران خسته ام ازاندیشه...دلگیرم ازسوالات بی انتها آلوده ام به روزمرگی دورم ازعشق بی میلم به گفتن یانگفتن حنجره رارغبتی به فریاد نیست تلخم...ناپاکم...مبهوتم...چرکینم ...خشمناکم ازخودفرسنگهافاصله دارم..فاصله ای که کم نمی شود درعذابم..درتب وتابم..درالتهابم خسته ام...خسته ام ازتکرار...ازتکرارلبخندبی ریشه!میان این دردتا درد بعدی.. فرسوده ام..رنجورم..خسته ام..خسته ام.. کجاست بارانی ازعطوفت بی منت تا نمناکم کند..کجاست دستی تا بگیرد دستم ازروی مهر.. کجاست آن درکه به نور بازشود کجاست باران کجاست...
...✿ツ رقاص ڪـﮧ باشے ، دیگر آهنگ خاصے مــعنے ندارد باید بدجنس باشی..!! تا عاشقت باشن……!! باید خیانت کنی………!! ………. تا دیوونه ات باشن…!! باید دروغ بگی……………!!……..تا باید هی رنگ عوض کنی……!!…………..تا دوسِت داشته باشن…!! اگه ساده ای …!!…اگه باوفایی…!!….اگه یک رنگی…!!………همیشه تنهایی
داروخانه ها را بیهوده نگردید درد را از هر سو که بخوانی درد است آینه « نامرد » را«درمان » می کند و درد … همچنان درد است…
زخم شدم شیشه به زخمم نشست شیشه شدم سنگ سرم را شکست یا رب اگر سنگ شوم لحظه ای بر دل این سنگ چه خواهد گذشت؟؟؟
همیشه حرارت لازم نیست، گاهی از سردی یک نگاه می توان آتش گرفت!!!
دل است دیگر یا شور می زند یا تنگ می شود یا می شکند آخر هم مهر سنگ بودن می خورد به پیشانی اش ... باران باشد ، تو باشی ، و یک خیابان بی انتها...!!! به دنیا می گویم : خداحافظ... شیشه ی پنجره را باران شست زیر چتر غم من را هرگز...
بترسید از آدم هایی که عاشق نیستند؛ اما عاشقی را بلدند!
گاهے دلمـ از ـهر چه آدمـ است مے گیرد...! رویای بارانی باز باران آمده تا در زیر آن قدم بزنم باز دلم گرفته تا همراه با باران اشک بریزم باز دلتنگی به سراغم آمده تا به یاد تو بیفتم باز بی قراری و باز هم چشم انتظار احساس من در این روز بارانی ، احساسی به لطافت باران ، به رنگ آبی آرزویی در دلم مانده ، شبیه حسرت ، شاید هم یک رویا آن آرزو تویی ، که حتی لحظه ای اندیشیدن به این آرزو مانند لحظه پریدن است ، مانند لحظه زیبای به تو رسیدن است شیرین است آرزوهای عاشقانه ، به شیرینی لبهای تو ، باز هم باران مرا به رویاها برده ، خیس کرده قلب عاشق مرا با قطره های مهربانش، دیوانه کرده این هوا ، قلب مرا ، چه زیباست قدم زدن به یاد تو در زیر قطره های بی پایانش باز باران آمده تا یاد مرا در دلت زنده کند، تا به یاد آن روز به زیر باران بیایی تا عطر حضور تو بیاید در آسمان آبی احساس تا باران بیاورد عطر تو را به سوی من ، تا زیباتر کن آن احساس عاشقانه من یک لحظه های چشمهایم را بر روی هم گذاشتم ، قطره های باران بر روی گونه ام سرازیر میشد ، به رویاها رفتم ، دلم برایت تنگ شده بود خواستم برای یک لحظه تو را در رویاها ببینم تا آتش دلتنگی هایم کمی کمتر شود ، تا دلم باز هم به عشق دیدنت آرامتر شود ، پرنده از شوق این باران با دیدن دیوانه ای مثل من ، عاشقتر شود! من و بودم سکوت بود و تنهایی و آسمان،تنها می آمد صدای قطره های باران سکوت رویاهای مرا به حقیقت نزدیک میکرد ، این باران بود که مرا در رویاها برای دیدن تو همراهی میکرد تو را دیدم ، نمیدانستم درون رویاهایم هستم ، از آن شاخه به سوی تو پریدم ، تو را در آغوش خودم کشیدم ،گفتم که دلم برایت تنگ شده بود عزیزم از آن رویا بیرون آمدم ، حس کردم دلم آرامتر شده ، تو در کنار منی و باران تمام شده... مهدی لقمانی زندگی باید کرد گاه با یک گل سرخ گاه با یک دل تنگ گاه باید رویید در پس این باران گاه باید خندید بر غمی بی پایان...
ای کاش می شد فهمید در دل آسمان چه می گذرد
غریبه... دست مرا بگیر که باغ نگاه تو چندان شکوفه ریخت که هوش از سرم ربودٰ من جاودانی ام که پرستوی بوسه اتٰ بر روی من دری ز بهشت خدا گشود! اما چه می کنی دل را که در بهشت خدا هم غریب بود...؟ فریدون مشیری دنیا دیوار های بلند دارد و درهای بسته که دور تا دور زندگی را گرفته اند نمی شود از دیوارهای دنیا بالا رفت.نمی شود سرک کشید و آن طرفش را دید. اما همیشه نسیمی از آن طرف دیوار کنجکاوی آدم را قلقلک می دهد . پیچ و خم های پدر، تو تپش قلب خانه ای؛ وقتی هر صبح، با تلنگر عشق، از خانه بیرون میروی و با کشش عشق، دوباره باز میگردی. تو را به من هدیه دادند و من امروز، تمامی خود را به تو هدیه خواهم کرد؛ اگر بپذیری….. امروز بی نهایت دلتنگ پدر هستم…. تقدیم به همه بابا های خوب دنیا ميلادمولودكعبه،اميرعشق،مولي الموحدين،امير المؤمنين ،علي(ع)بر شما مبارك باد. سن یاریمین قاصدی سن اگلشن سنه چای دئمیشم خیالینی گوندریب دی بسکه من آخ-وای دئمیشم آخ!گئجه لر یاتمامیشام من سنه لای-لای دئمیشم سن یاتالی،من گوزومه أولدوزلاري ساي دئميشم هركس سنه أولدوز دئيه أوزوم سنه آي دئميشم سندن سونرا،حياته من شيرين ديسه،زاي دئميشم هر گوزلدن بير گول آليب سن گؤزه له پاي دئميشم سنين گون تك باتماغيوي آي باتانا تاي دئميشم ايندي يايا،قيش دئييرم سابق قيشا،ياي دئميشم گاه طويووي ياده ساليب من ده لي،ناي-ناي دئميشم سونرا يئنه ياسه باتيب آغلاري هايهاي دئميشم اتك دولي دريا كيمي گؤز ياشيما،چاي دئميشم عمره سوره ن من قره گون آخ دمئميشم،واي دئميشم شعر از زنده ياد شهريار زمان می گذرد و در انتهای راه می فهمی چقدر حرف نگفته دردل باقی ماند حرفهایی که می توانست راهی به سوی عشق باشد حرفهای نا تمامی که در کوچه های بن بست زندگی اسیرند ناگهان لحظه غربت می رسد و تو در میابی که چقدر زود دیر شده به تکاپو می افتی ....در غربت بیابان و در کوچ شبانه پرستوها در لحظه وصال موج و ساحل دنبال عشق می گردي دیر شده خیلی دیر هر روز دوست داشتن را به فردا می انداختی و حالا می بینی دیگر فردایی وجود ندارد سالها چشمت را به رویش بسته بودی و نمی دانستی و یا شاید نمی فهمیدی امروز حقیقت را باور می کنی.... اما افسوس که زودتر از آنچه فکر می کردی دیر شده من نشاني از تو ندارم اما نشاني ام را براي تو مي نويسم: درعصرهاي انتظار،به حوالي بي کسي قدم بگذار! خيابان غربت را پيدا کن و وارد کوچه پس کوچه هاي تنهايي شو! کلبه ي غريبي ام را پيدا کن، کناربيدمجنون خزان زده و کنارمرداب ارزوهاي رنگي ام! درکلبه را باز کن و به سراغ بغض خيس پنجره برو! حرير غمش را کنار بزن! مرا مي يابي ‘ تـــاج از فـــرق فلـک بــــــــــــرداشتن در تمام شب چراغی نیست و ماه در وسعت بی انتهای اسمان خویش تنهاست و قلب من نیز چون شبهای بی ستاره تنهاترین. در این شبهای غم انگیز بهاری که من با ماه نجواها دارم کجاست ان دلی که بزم و شادی را یکباره با تمام حلاوت و شیرینی به وجودم سرازیر کند،تا اسمان خزان زده ی نفس هایم را به دشتی از شقایق های همیشه بهار گره بزند. و من همچنان در انتظار ملکه ی سرزمین دلم،تا مرا همراه خود به فراسوی ماه به دنبال ستارگان ببرد تا کویر دلم را طراوت دهد. اما باز دلم تنهاست و دوست دارم بنویسم، مینویسم که چگونه در تنهایی هایم به اشکهایم پناه می برم. اما باز با این همه تنهایی امید وارانه به دیدار تو خرسندم. ای مهربان، ای همیشه ماندگار با من بمان چرا که با این همه تنهایی تنها به امید تو تا اخرین روز حیاط جاودانه خواهم زیست من تو را به كسي هديه مي دهم كه از من عاشق تر باشد و از من براي تو مهربان تر من تو را به كسي هديه مي دهم كه صداي تو را از دور در خشم-در مهرباني-در دلتنگي-در خستگي در هزار همهمه ي دنيا يكه و تنها بشناسد من تو را به كسي هديه مي دهم كه راز معصوميت گل مريم وتمام سخاوتهاي عاشقانه ي اين دل معصوم دريايي را بداند وترنم دلپذير هر آهنگ-هر نجواي كوچك برايش يك خاطره باشد او بايد از نگاه سبز تو تشخيص بدهد كه امروز هوا آفتابي است يا سرد و باراني است من تو را به كسي هديه مي دهم كه قلبش بعد از هزار بار ديدن تو باز هم به ديوانگي و بي پروايي اولين نگاه من بتپد همان طور مبهوت و مبهم... نگاهش می کنم شاید... بخواند از نگاه من... که او را دوست می دارم... ولی افسوس ... او هرگز نگاهم را نمی خواند... به برگ گل نوشتم من... که او را دوست می دارم... ولی افسوس او برگ گل را به زلف کودکی آویخت تا او را بخنداند!!! به مهتاب گفتم ای مهتاب... سر راهت به کوی او سلام من رسان و گو ولی افسوس ... یکی ابر سیه آمد ز ره صبا را دیدم و گفتم... صبا دستم به دامانت... بگو از من به دلدارم... ولی افسوس ... ز ابر تیره برقی جست و قاصد را میان ره بسوزانید... اگر مانده بودي تو را تا به عرش خدا مي رساندم مانده بودي اگر نازنينم مانده بودي اگر بال و پر داشت شب ستاره گلي چيدني بود بعد تو پاي من مانده در گل بعد تو من خودم هم نبودم میدانی گناه کرده انگار خسته ام که تا کم می شود حوصله می گوییم خسته ام بهانه می کنم تورا و باز میزنم بر موج تکرار می گویم خسته ام تمام تنهایی ها تمام بی تو بودن ها تا کی خیال شود کودکی را من از چشمان تو به اوج رسیدم و تو دریغ می کنی نگاه تو نمی خوانی ام اما من کتابی هدیه شده ام بگذار خاک بخورد دوست داشتنم اما نگو خسته ام
باید عاشق شد و خواند باید اندیشه کنان پنجره را بست و نشست پشت دیوار کسی می گذرد، می خواند باید عاشق شد و رفت چه بیابانهایی در پیش است رهگذر خسته به شب می نگرد می گوید : چه بیابانهایی باید رفت باید از کوچه گریخت پشت این پنجره ها مردانی می میرند و زنانی دیگر،به حکایت ها دل می سپرند پشت دیوار کسی دریاواری بیدار به زنان می نگریست چه زنانی که در آرامش رود،باد را می نوشند و برای تو برای تو و باد آبهایی دیگر در گذرست باید این ساعت اندیشه کنان می گویم رفت و از ساعت دیواری پرسید و شنید و شب و ساعت دیورای و ماه به تو اندیشه کنان می گویند باید عاشق شد و ماند باید این پنجره را بست و نشست پشت دیوار کسی می گذرد می خواند باید عاشق شد و رفت، بادها در گذرند
تمام فعل هاے ماضے ام را ببر..
چہ در گذر باشے
چہ نباشے
براے من استمــــــــــــــــــــــرارے
خواهے بود..
من هر لحظه تو را صرف مے کنم!
گره زده ام به کلماتت
وروانه ی آسمان کرده ام
من مطمئنم
بـا هـر آهنگے بـاید برقـصے !!!
و ایـن روزهـا . . .
چه بـد آهنگــ هایـے مےزنـد روزگــــار ،
و مـن . . .
هر روز برایش مےرقــصم . . .!!!✿ツ
درمان ندارد
گاهے دلمـ دو کلمه حرف مهربانانه مےخواهد...!
نه به شکل ِ دوستت دارم و یا نه بــ ِ شکل ِ بے تو مے میرمـــ...!
سادهـ شاید ، مثلــ دلتنگـــ نباشــ... فردا روز دیگر ے ست !
که امشب با ناله ای بغض آلود
بر دیار این دل خسته
اشک می ریزد
کاش این دیوارها پنجره داشت و کاش می شد گاهی به آن طرف نگاه کرد. شاید هم پنجره ای هست و من نمی بینم. شاید هم پنجره اش زیادی بالاست و قد من نمی رسد با این دیوارها چه می شود کرد؟
می شود از دیوارها فاصله گرفت و قاطی زندگی شد و می شود اصلا فراموش کرد که دیواری هست و شاید می شود تیشه ای برداشت و کند و کند ... شاید دریچه ای، شاید شکافی، شاید روزنی ....
همیشه دلم می خواست روی این دیوار سوراخی درست کنم. حتی به قدر یک سر سوزن، برای رد شدن نور،برای عبور عطر و نسیم،برای ... بگذریم. گاهی ساعتها پشت این دیوار می نشینم و گوشم را می چسبانم به آن و فکر می کنم؛ اگر همه چیز ساکت باشد می توانم صدای باریدن روشنایی را از آن طرف بشنوم. اما هیچ وقت، همه چیز ساکت نیست و همیشه چیزی هست که صدای روشنایی را خط خطی کند .
دیوارهای دنیا بلند است، و من گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار. مثل بچه ی بازیگوشی که توپ کوچکش را از سر شیطنت به خانه ی همسایه می اندازد.به امید آنکه شاید در آن خانه باز شود. گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار :
(آن طرف ، حیاط خانه ی خداست)
و آن وقت هی در می زنم، در میزنم، و میگویم: "دلم افتاده توی حیاط شما.می شود دلم را پس بدهید ..." کسی جوابم را نمی دهد،کسی در را برایم باز نمی کند. اما همیشه، دستی، دلم را می اندازد آن طرف دیوار .همین. و من این بازی را دوست دارم. همین که دلم پرت می شود آن طرف دیوار ... آنقدر دلم را پرت می کنم تا خسته شوند، تا دیگر دلم را پس ندهند. تا در را باز کنند و بگویند: بیا خودت دلت را بردار و برو. آن وقت من می روم و دیگر بر نمی گردم .....
این سلول های خاکستری
بد جور به پروپای حوصله ام می پیچد
اصلا انگار درک این مزه ی سرد کلمات فلسفی به ظاهر آشفته
هضمش کمی صقیل است
چطور می شود جریان راه کبود ترین منطق بعضی وقتها را از کار انداخت؟
و باز آن تکرار ملموس خواستنی ولی پر ز انزجار را در آغوش گرفت
تفکرم به من سقلمه می زند که چندان این هوست سخت نیست
هوار می زند مرا که تو برو
وانگهی در آن سر بخار رگ هایت
بی تابانه منتظر قهوه ی تلخ بی چون و چرا باش
پرنده ی سفید نفس هایم مزه مزه لمس می کند
هيچ چيز آرامت نميكند...
و تو مجبوري با اين بدقلقي هاي دخترك ناارام وجودت مدام دست و پنجه نرم كني...
و دل خوشش كني به روزهاي نيامده....
شايد معجزه شد...
كسي چه ميداند!!
برگشتنت را حس كردم!!
من خسته ام...
خسته ام كه وانمود كنم حتي فكر برگشتنت هم خوشحالم نميكند...
چرا حتي فكر شيرين برگشتنت از شمار انگشت هاي دستم هم بيشتر نشد...؟!!
و باز انتظار...
و باز خيره به راهي كه انتهايش ناپيداست...
و باز هم ميگويم:
تو را به شمار تمام روزهاي نبودنت دوست دارم...
اگرچه به رسم غرور هاي لگد مال شده از گفتنش امتناع ميكنم...!
تا ابـــد آن تـــــاج بــــرســـــــر داشتـن
در بـهشـت آرزو ره ِیــــــــــــــافتـــــن
هـــــر نفس شهــــدی به ساغــر داشتـن
روز در انــــواع نعمت هــا و نــــــــاز
شب بتی چــون مـاه در بـــــر داشتن
جــــاویدان در اوج قــــــدرت زیستـــن
ملـــــک عـــــالــم را مسخــــر داشتـن
بر تو ارزانی که مـــا را خوشتر است
لــــذت یک لحظــــه مـــــــادر داشتن
اگر مانده بودي تو را تا دل قصه ها مي كشاندم
اگر با تو بودم به شبهاي غربت كه تنها نبودم
اگر مانده بودي ز تو مي نوشتم تو را مي سرودم
زندگي رنگ و بوي دگر داشت
اين شب سرد و غمگين غربت
با وجود تو رنگ سحر داشت
با تو اين مرغك پر شكسته
با تو بيمي نبودش ز توفان
مانده بودي اگر همسفر داشب
با تو دريا پر از ديدني بود
خاك تن شسته در موج باران
در كنار تو بوسيدني بود
بعد تو خشم دريا و ساحل
مانده بودي اگر موج دريا
تا ابد هم پر از ديدني بود
با تو و عشق تو زنده بودم
بهترين شعر هستي رو با تو
مانده بودي اگر مي سرودم
مانده بودي اگر مي سرودم
مانده بودي اگر...
Design By : Pichak |